دختربچه همسایه لبخند زنون و سریع تر از بقیه رفت و زنگ ساختمونِ تهِ کوچه رو زد....
در با صدای چـِـقِ آیفون باز شد. بسم الله الرحمن الرحیم گفتمو به دختربچه همسایه که درو برام باز نگه داشته بود لبخندی زدمو وارد شدم.
توی حیاط هیچ آدمی دیده نمی شد، سکوت حکم فرما بود.
یه ویلچر زیر پنجره نظرمو جلب کردو فکرم به همه جا رفت!
وارد ساختمون شدیم...
4-5تا چشم منتظر مارو نگاه میکردن. یکی بلند شدو اومد طرفمون و سلام کرد ، آدم میترسید ولی با لحظه ای فکرِ عمیق لبخند میزدو جواب سلامشو میداد
جوابِ سلامِ خانوم های مسنی که تو خونه سالمندان منتظر بودن
خیلی دردناکه که بعضیا تو سن کم میمیرن و بعضیا هم تو سن زیاد که از دنیا بی خبر میشن! خوشبحال اونایی که به موقع و راضی از کارای دنیا و آخرتشون میرن...
اونجا آدم حس میکرد گذر عمرو و نوشته های توی قرآن رو که میگه در زمان پیری مثل بچگیاتون میشید.
سلام
آره امروز با همسایمون رفته بودم یکی از خانه سالمندان شهرمون.من اصلا فکرشو نمیکردم دزفول خونه سالمندان داشته باشه.
بعضی از اون خانوما که طبقه بالای ساختمون بودن اصلا نمیتونستن بیان پایین:(
وقتی برای حموم کردن میارنشون طبقه هم کف دیگه میمونن پایین تا یه مرد بیاد که بتونه اونارو حمل کنه و ببردشون تو اتاقشون